پاكباز عرصه عشق شهيد سرلشگر خلبان عباس بابايي

48000 لاله پرپر ارتش جمهوری اسلامی ایران :


سائلي را گفت آن پير كهن                   چند از مردان حق گويي سخن

گفت خوش آيد زبان را بر دوام               تا بگويد ذكر ايشان را مدام

گر نيم زايشان از ايشان گفته ام           خوشدلم كاين قصه از جان گفته ام

 

"اين شهيد عزيزمان انساني مومن و متقي و سربازي عاشق و فداكار بود و در طول اين چند سالي كه من ايشان را مي شناختم، هميشه بر همين خصوصيان ثابت و پابرجا بود."

 

"او هيچگاه به مصالح خود فكر نمي كرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مد نظر داشت.او فرمانده اي بود كه با زير دستان بسيار فروتن و صميمي بود اما در مقابل اعمال بد و زشت، خيلي بي تاب و سختگير بود."

 

"اين شهيد عزيز، يك انقلابي حقيقي و صادق بود و من به حال او حسرت مي خورم و احساس مي كنم كه در اين ميدان عظيم و پر حماسه از او عقب مانده ام."

 

فرمانده معظم كل قوا، امام خامنه اي

 

زندگي نامه شهيد بابايي:

شهيد بابايي در سال 1329، در قزوين ديده به جهان گشود.دوره ابتدايي و متوسطه را در همان شهر طي نمود و در سال 1348، به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذرانيدن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد.

با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف ـ 14 به نيروي هوايي، بابايي كه جزو خلبان هاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي جنگي اف ـ 5 بود، به همراه تني چند از خلبانان براي پرواز با هواپيماي اف ـ 14 انتخاب و به پايگاه هوايي اصفهان منتقل شد.

با اوجگيري مبارزات مردم عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از كاركنان انقلابي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش وارد ميدان مبارزه شد.

پس از پيروزي انقلاب، وي علاوه بر از انجام وظايف روزمره، سرپرست انجمن اسلامي پايگاه نيز شد.شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ 7/5/1360 فرمانده پايگاه شد.

شهيد بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد؛ در تاريخ 9/9/62با ارتقاي به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي ارتش منصوب و به تهران منتقل شد.او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سال هاي دفاع مقدس به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني برتاريخ نيروي هوايي ارتش افزود و با بيش از 3000ساعت پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم عمر خويش را در پروازهاي عملياتي و يا قرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد به نحوي كه چهره آشناي بسيجيان و يار وفادار فرماندهاي قرارگاه هاي عملياتي شناخته شد.او تنها از سال 1364تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيت كامل به انجام رسانيد.

شهيد سرلشگر بابايي به علت لياقت و رشادتهايش در تاريخ8/2/66 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالي كه به درخواست هاي پي در پي دوستان و نزديكانش مبني بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ "نه"را داده بود، در روز عيد قربان در يك عمليات برون مرزي، به شهادت رسيد.از نزديكان شهيد نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاري هاي بيش از حد دوستان جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم و شگفت اين كه شهادت او برابر با روز عيد سعيد قربان بود.

وي هنگام شهادت 37سال داشت و اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز به آرزوي بزرگ خود كه شهادت بود، دست يافت و نام پرآوازه اش درتاريخ پرافتخار جمهوري اسلامي ايران جاودانه شد.

 آنچه در پي مي آيد، گوشه اي از خاطرات اين سرباز فداكار اسلام از زبان دوستان، بستگان و همرزمان ايشان است.

 

روح بزرگ عباس

در سيره پيامبر گرامي اكرم (ص)آمده است كه آن حضرت كم هزينه و بسيار بخشنده و ياري كننده بودند.از ويژگي هاي آشكار عباس نيز سادگي و بي پيراگي او بود. مي خواهم بگويم كه عباس واقعاً داراي شخصيتي اينچنيني بود. او هر چه داشت به دوستاني كه احساس مي كرد نياز دارند مي داد و كمتر يا بهتر است بگويم اصلاً به فكر خود نبود. او به هيچ وجه اهلِ تكلّف و تجمّل نبود.

به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريكا، هنگامي كه به ايران باز مي گشت، به همراهِ خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم.پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات كريدم.پس از روبوسي و خوش آمد گويي، او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم.رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تاسرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم.چمدان و ساك او از همه ساكها و لوازم ديگر مسافرين، كم حجم‌تر به نظر مي آمد.در بين راه به شوخي از او پرسيدم:

ـ براي ما سوغات چه آورده اي؟ ان شاء الله كه چيز قابل توجهي است.

او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را با علامت پاسخ مثبت تكان داد. ما به راه افتاديم. پس از ساعتي كه به منزل رسيديم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين كه پس از مدتها دوري از ايران، دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند.چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت. وقتي كه خانه خلوت شد به شوخي گفتم:

ـ حالا نوبت وارسي سوغاتي هاي عباس آقاست.

عباس چمدان را باز كرد.با كمال شگفتي مشاهده كرديم، آبريزي را كه با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در كنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني بود.در ساك دستي‌اش هم تعدادي نوار «تعزيه»و يك مجلّد «قرآن» و كتاب «مفاتيج الجنان» همراه با تعدادي كتاب فنّي و پروازي به زبان انگليسي بود.خنديدم و گفتم:ـ مرد حسابي!من بيش از پنجاه، شصت تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنيا اين آبريز را آورده اي؟!

در حالي كه به نشانه شرمندگي، سرش را به زير انداخته بود، برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت:تو كه ميداني؛ آنجا آنقدر گراني است كه حد ندارد.

آن روز شايد ديگران به مقصود او پي نبردند؛ ولي من با سابقه اي كه از او سراغ داشتم، منظور او را از گراني دريافتم و به يقين دانستم كه عباس آنچه را كه مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمي‌يافته است.

 در ادامه اینجا را کلید کنید

تهيه و تنظيم:كورش بوستاني


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: